معنی تعیین شده
حل جدول
مقرر
تعیین شده- قرار گذاشته شده
مقرر
از پیش تعیین شده
موعود
وعده داده شده- از پیش تعیین شده
موعود
فارسی به انگلیسی
Determinate, Given, Stated
عربی به فارسی
تعیین , انتصاب , قرار ملا قات , وعده ملا قات , کار , منصب , گماشت
لغت نامه دهخدا
تعیین. [ت َع ْ] (ع مص) وام بی نفع گرفتن و دادن وام بی نفع. || سبز شدن درخت. || شکوفه برآوردن درخت. || به میعاد بها فروختن رخت را پس بازخریدن آن را به کم قیمت پیشین. || دایر گردانیدن جنگ میان قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سوراخ کردن مروارید. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مساوی کسی در روی وی گفتن. (تاج المصادر بیهقی). در روی کسی بدیهای وی را گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). || آب در مشک نو ریختن تادرزهایش استوار شود. (تاج المصادر بیهقی). آب در مشک نو ریختن تا چشمهای آن بند گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عین نوشتن. || مخصوص کردن چیزی را از جمله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مخصوص نمودن چیزی را از میان چیزها. (غیاث اللغات) (آنندراج). || تفضیل دادن دزدی را از میان متهمین دیگر. || مخصوص گردانیدن مالی را برای کسی. || روزه ٔ معینی را نیت کردن. (از اقرب الموارد). || عین چیزی فرانمودن. (تاج المصادر بیهقی). || چیزی نمودن و آشکار ساختن. (مقدمه ٔ لغت میرسید شریف جرجانی). واضح کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). معین کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج).... با لفظ شدن و کردن مستعمل است. (آنندراج): اندیشید که اگر کشیده بفروشم و در تعیین قیمت احتیاط کنم روزگار دراز شود. (کلیله و دمنه).
تعیین دال و ذال که در مفردی فتد
ز الفاظ فارسی بشنو زان که مبهم است
حرف صحیح و ساکن اگر پیش از او بود
دالست هرچه هست جز این ذال معجم است.
؟
تعیین افتادن
تعیین افتادن. [ت َع ْ اُ دَ] (مص مرکب) معین شدن. مشخص شدن. اختصاص یافتن: آنگاه آن را موضعی بفرمان ملک تعیین افتد. (کلیله و دمنه)
تعیین کردن
تعیین کردن. [ت َع ْ ک َ دَ] (مص مرکب) معین و مشخص نمودن و هر نیز نمودن. (ناظم الاطباء): آنگاه مثال داد تا روزی مسعود و طالعی میمون برای حرکت او تعیین کردند. (کلیله و دمنه).
کردم از جغد طلب نسخه ٔ گمنامان را
گر شود یافته تعیین تو خواهم کردن.
واله هروی (از بهار عجم).
ز قید عشقم آزادی اسیری تا ابد نبود
چو بهر عاشقی حکم ازل کرده است تعیینم.
اسیری (ایضاً).
فرهنگ معین
معین کردن، مخصوص کردن، برگماشتن. [خوانش: (تَ) [ع.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
معین و مخصوص کردن،
برگماشتن، کسی را به کاری یا مقامی گماشتن،
فرهنگ فارسی هوشیار
مخصوص کردن، برگماشتن
فرهنگ واژههای فارسی سره
گزینش
مترادف و متضاد زبان فارسی
بازشناخت، معینسازی، انتخاب، انتصاب، برگماری، گزینش، منصوب، معین کردن، برگماشتن، منصوب کردن،
(متضاد) عزل کردن
معادل ابجد
849